72 ساعت بی خوابی رزمندگان گردان فجر و خلق حماسه ی بزرگ در کربلای پنج
نوزده دی ماه 65 سالروز عملیات کربلای پنج در منطقه است، عملیاتی که بعد از عملیات مبهم کربلای4 نشان از توانمندی و پیروزی رزمندگان اسلام را در پی داشت.
شهدای کازرون، لازم است چند روزی به عقب برگردم تا به شیوه سازماندهی و رسیدن به عملیات توضیح مختصری بدهم.
بعد از انجام عملیات کربلای 4 و شهادت عده ی کثیری از رزمندگان و دوستان و برگشت از منطقه اروند و با همراهی داغ عزیزانی که سالیان دراز با آنان مأنوس بوده و اینک در هجرانشان میسوزیم، مراسمی در نمازخانه گردان فجر لشکر المهدی(عج) برگزار شد که قرار بود من متنی را تهیه کنم؛ متنی زخمی از سوزش درون نوشتم و شهید حبیب سیاوش آنرا خواند و بازماندگان در فراق شهدا گریستند. در نمازخانه، از اشک و آه و ناله و افغان غوغایی بر پا شده بود. همه مینالیدند تازه فهمیده بودیم که آن شب بر ما چه گذشته و چه گل هایی جا گذاشته ایم و برگشته ایم. به علت کثرت شهدا، قرار شد بازماندگان چند روزی به شهر بازگردند تا از التهاب به وجود آمده در شهر کمی بکاهند. در شهر شایعه ای مبنی بر اینکه همه بچه های کازرون به شهادت رسیده اند پیچیده شده بود و شهر در سکوت و غمی بزرگ فرو رفته بود.
ورود به شهر و سکوت حزن انگیزش تحمل هر انسانی را از بین می برد و بودن در شهر بر ما سنگین تر؛ لذا منتظر اولین فرصت بودیم که از چنگ زندان شهر و رویارویی با خانواده شهدا رهایی یابیم و به جبهه برگردیم؛ شاید دست تقدیر نیز بر شانه ما قرار گیرد و ما نیز به جمع دوستانمان بپیوندیم(زهی خیال باطل).
چهارشنبه(دو روز مانده به عملیات) خبر رسید که بچه ها برای عملیاتی جدید راهی جبهه شوند و من نیز منتظر چنین فرصتی، کوله پشتی یادگار دوران دفاع که تنها موجودی حیاتمان بود را بر دوش انداخته و راهی بسیج شهر شدم. کسی نمي دانست که مهمانان اعزام امشب چه كساني هستند!
اتوبوس ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ کازرون، به رانندگی عبدالرحمن یزدانی شب پنج شنبه در کنار بسیج آماده سوار کردن عزیزان دیگر به جبهه بود. بچه ها سوار شدند اتوبوس از کازرون حرکت را به سمت اهواز شروع کرد. فضايی معنوي و آكنده از محبت در اتوبوس حاكم بود و بچه ها آن شب را تا صبح، با خاطرات شب عملیات کربلای 4 سپری كردند. خواب به چشم کسی نرفت. باید گفت قبل از عملیات کربلای 4 وقتی با دوستان به منطقه اعزام میشدیم از آن جمع تنها دو نفر بازگشتیم؛ بنابراین نمیدانستم سرنوشت این اتوبوس نیز چه خواهد شد اما این نوع فکر سرنوشت ما شده بود- و از اینکه هر از چندی باید عده ای از دوستان را از دست بدهیم و داغ دوری شان برایمان بماند و باز در انتظار بمانیم به امید اینکه در باغ شهادت نیز روزی به روی ما گشوده شود- هر کسی در گوشه ای از صندلی اتوبوس در خود فرو رفته بود.
شب گذشت و اذان صبح وارد پادگان امام خمینی جاده اهواز اندیمشک شديم.(المهدی آن روز آنجا بود)
نماز صبح را در نماز خانه گردان بجا آوردیم. مرتضی جاویدی صدایم کرد. گفت حسین! به بچه ها بگو تجهیزات و تسلیحات بگیرند و آماده باشند. باور عملیات در فاصله کم سخت بود؛ مانده بودم به بچه ها بگویم یا نه. در ذهنم این بود که مرتضی شوخی کرده، قصد داشته بچه ها را نسبت به آینده امیدوار کند تا از فراق یاران جدا شویم. اما نه، دوباره به آسایشگاه آمد و گفت: حسین! به بچه ها گفتی؟ گفتم کار جدی است، گفت بله.
کم کم هوا روشن شد، به بچه ها گفتم آماده شوند اما خودم هنوز باور نداشتم. عده ای نیز (مانند خودم) مانده بودند كه وسایل و تجهیزات را بگیرند یا نه؛ بالاخره با تکرار موضوع، بچه ها آماده شدند و تجهیزات را گرفتند. تقریبا 10 صبح بود که احساس کردم کار جدی است چون کامیون ها یکی یکی در محوطه گردان پارک کردند. شاید آخرین فردی که وسایل و تجهیزات گرفت خودم بودم. بار آخر بود که مرتضی باز صدایم کرد و گفت بچه ها را به خط کن، تجهیزاتشان چک شود و نواقصی ها رفع گردد تا کسی مشکلی نداشته باشد چرا که تعداد نیرو کم است و باید مردانه جنگید.(آن روز گردان فجر به اضافه عملیات کربلای 4 به دو گروهان و هر گروهان به دو دسته رسیده بود) درست نمی دانم یک گروهان حیدر یوسف پور و مسعود شیعه و یک گروهان عبدالرضا راهنده و من. گروهان ما هم دو دسته: یک دسته شهید حاج مجيد حسن زاده ویک دسته علام نصرپور، مرتضی با یک کیف ش.م.ر پشت تویوتا پرید و با چند تن دیگر راهی محل عملیات شد. رفتنش باورم را بیشتر کرد چرا که عادتش را میدانستم. پیش تاز بودن و سبقتش در دفاع نیروهايش را به ایستادن و جنگیدن استوارتر میکرد- او مرد صحنه های سخت بود بنابراین اکثر مواقع گردانش خط شکن بود. او حق زیادی بر گردن جبهه و دفاع مقدس و ملت ایران داشت.
حدود ساعت 11 صبح نوحه خوانی انجام شد. در همین حین نیز فیلم برداری میشد بچه ها آماده شده بودند دستور سوار شدن و حرکت داده شد. حرکت از زمین تا آسمان، از فرش تا عرش.
در بین راه جاده اهواز – خرمشهر ، از کامیون ها پیاده شدیم. نماز ظهر و عصر را در کویر خوزستان خواندیم. هوا آفتابی بود و قرار بود امشب تنور جنگ را شعله ورتر کنیم. ناهار بچه ها، کنسرو بود كه در همان جا خورديم و آماده حرکت شديم. حوالی غروب در پشت خاکریز در پهن دشت شلمچه، به انتظار دستور فرود آمدیم. بعضی از بچه ها نمازهای مستحبی میخواندند، بعضی ها به خواندن قرآن مشغول بودند و من نظاره گر جوانانی بودم که مشتاقانه برای پرواز، لحظه شماری میکردند. مرتضی آمد و نقشه عملیات را آورد. در گوشه ای از پشت خاکریز، در هوای باز تقریبا 6 نفر بودیم که توجیه میشدیم. بعد از توضیحات مرتضی، با ذکر صلواتی توجیه نقشه پایان یافت. بچه ها در پشت دژ ایران تا زمان عملیات با کندن سنگری کوچک، برای استراحت مستقر شدند. ساعت تقریبا یک شب بود که دستور سوار شدن بر قایق ها داده شد. البته این بار در عملیات خط شکن نبودیم. اما داستان گردان فجر داستان دیگری است جایی که مرتضی جاویدی است، گردان، باید خط شکنی کند؛ چه گردان، خط شکن باشد چه پشتیبان.
وقتی سوار قایق ها شدیم و نگاهی به طرف دژ دشمن میکردیم، آنقدر چراغ روشن بود که گويی میخواهی به طرف شهر حرکت کنی و این امر نشان از آن بود که دشمن به خیال خویش این توان را در رزمندگان ما نمی بيند که بعد از بیست روز دوباره حمله ای بزرگ داشته باشد. همین امر، باعث سرعت در سازماندهی و طرح و نقشه جدید براي غافل گیری دشمن گردید و نیروها توانستند با کمی مقاومت، خط دشمن را شکسته و کیلومترها خاک را از آنان تصرف کنند. در شروع عملیات در چند محور قرار بود خط ها شکسته شود که به محض شکستن یکی از محورها کلیه ها نیروهای یگان های عمل کننده با سرعت زیاد از همان محور عبور کرده و کلیه خطوط را از پشت پاکسازی کردند.
لشکرها، برای ورود و نفوذ به خاک دشمن از یک معبر، عجله داشتند و این باعث کندی کار شده بود و لشکرها و تیپ های عمل کننده در هم ادغام شده بودند، المهدی- 41 ثارالله- الغدیر- 25 کربلا، 27 رسول ....
روی دژ دشمن که خیلی هم مستحکم بود کانالی برای تردد نیروهای خودشان ساخته بودند که الان دست بچه های ما بود. درون کانال عده ای می آمدند عده ای میرفتند. عده ای از غواص ها خسته، عده ای شهید و عده ای زخمی شده بودند. در واقع کانال، طوری بود که شاید در یک لحظه، تنها یک يا دو نفر میتوانستند حرکت کنند. تجمع نیروها در کانال باعث کندی حرکت شده بود. به همین علت به عده ای از بچه ها که در قایق همراهم بودند گفتم باید در روی دژ حرکت کنیم. به همین خاطر از کانال خارج شدم و خود را به پشت دژ پرت کردم. کسی از بچه ها دنبالم نیامد. با فریاد بلندی صدایشان میکردم که بیایند. در همین لحظه متوجه شدم كه روی در سنگر تجمعی دشمن قرار دارم که درون آن نیروهای بعثی بود. دوباره صدا زدم که آنها بیایند اما از درون سنگر، عراقی ها شروع به بیرون آمدن کردند. مات و مبهوت شده بودم و نميدانستم اسلحه را مسلح کنم یا نه!!! کمی نیم خیز شدم تا ببینم چه باید کرد اما از درون سنگر، عراقی ها یکی یکی بیرون می آمدند. دیدم اینطوری نمیشود. برخاستم و سلاحم را مسلح کردم. این کار در زمانی بود که شاید ششمین و هفتمین نفر از عراقی بیرون آمده بود. اگر آنها میدانستند که من اسلحه را آماده نکرده ام همینطوری حمله میکردند و میتوانستند مرا بکشند اما ترس از کشته شدن شان و هجوم نیروها، توان را از آنها بریده بود. 14 نفر از سنگر بیرون آمدند و یکی دو زخمی نیز داشتند. آنها را به سمت جايی که محلل تردد خشایارها و قایق ها بود، بردم و تحویل دادم. هلهله ای از شادی و شعف در بین نیروهایی که آنجا بود ایجاد شد به طوری که عده ای را كه در کانال خسته بودند، به حرکت در آوردند و از دژ عراقی به سمت خاکریزهای بعد سرازیر شدند. نیروهایم را بیدار کردم و ما نیز به سمت خاکریزهای دوم و سوم عراق حرکت کردیم. به علت فرار عراقی ها از خطوط اول و دوم، ما نیز بدون هیچ مقاومتی پیشروی کردیم تا جایی که آن قدر جلو رفته بودیم که دیدیم از پشت، به ما تیراندازی میشود. با کمی تأمل دریافتیم که نیروهای خودی است لذا هر طوري بود خود را به عقب رسانده تا در خاکریزی که قرار بوده محل استقرارمان باشد پدافند کنیم. در پشت دریاچه ماهی، به بچه های گردان ملحق شدیم و همانجا تا ساعت 1 شب پدافند کرده و به تانک های دشمن جواب میدادیم. به علت نبود سنگر و جان پناه و ریزش گلوله و خمپاره، بچه ها زخمی میشدند. بدون هیچ امکانات حفاظتی قرار شد هر كس گودال کوچکی حفر کند و جان پناهی داشته باشد تا از هجوم ترکش ها در امان بماند. امکانات تدارکاتی و پشتیبانی، به طور مناسب به بچه ها نمیرسيد و تک های دشمن برای بازپس گیری منطقه تصرف شده شروع شد. بچه ها با مقاومتی جانانه پاسخ میدادند. بعضی از بچه ها چنان آر پی جی زده بودند که از تمام بدنشان خون می آمد. گردان در جایی دفاع میکرد که حالت سه راهی داشت و تردد نیروهای عراق توسط پی ام پی و تانک و خشایار زیاد بود، اما مقاومت بچه ها ستودنی. تا غروب با دادن تعدادی شهید و زخمی خط را نگه داشتیم و هنگام شب کم کم تک دشمن فروکش کرد اما بارش گلوله، ادامه داشت.
حال کمی راحت تر شده بودیم چرا که دیگر از جلو، تحرک و تیراندازی نبود و هر چه بود، ریزش گلوله از آسمان بود که باید به هر طریقی خود را حفظ مي كرديم. ساعت 12 شب بود که گردانی برای تعویض نیروها به پشتیبانی ما آمد و مرتضی جاویدی نیز به من گفت بچه ها را به عقب ببرم، اما خودش همراه گردان نیامد. یعنی در واقع از ارکان گردان، کسی به عقب نیامد و تنها من، کل گردان را به سمت دژ اول عراق آورده تا آنها را به عقب برگردانم. بچه ها را به دژ رسانده و در کانال روی آن مستقر کردم و بدنبال یگان دریايی بودم که قایق را آماده کند و بچه ها را به عقب ببریم. مسئول یگان روی دژ عراق، محسن خداپرست بود. پیدایش کردم و موضوع برگشت نیروها به سمت عقب را به او گفتم. گفت هیچ قایقی نداریم باید تا صبح صبر کنيد. حرکت و تردد در شب سخت بود و بارش گلوله سخت تر. نزدیک سنگر یگان، در کانال جا گرفتيم تا اگر خبری شد، بچه ها را به عقب ببریم. اما یک لحظه خمپاره 120 بر روی سنگر در کنار کانال، فرود آمد و بلوک های سنگر، روی بدنم ریخت. تا چند لحظه، به علت دود، خاک و بوی باروت متوجه چیزی نبودم بعد از پایان یافتن گرد و خاک دیدم چند بلوک روی بدنم ریخته شده، اما زخمی نشده بودم. هر طوري بود بلوک ها را کنار زدم و خود را بیرون کشیدم. در کنارم چند نفر زخمی شده بودند: باقری، وثوقی، اردشیری و .... حتی محسن خداپرست نیز ترکش در چشمش خورده بود و ناله میکرد. فقط با چفیه، شکم اردشیری را بستم و سپس برای بستن خونریزی چشم محسن خداپرست به سمت او رفتم و او را توسط یک قایق که مربوط به یگان ما نبود و در واقع بر روی آب گم شده بود به عقب بردیم. بعد از ما، بچه ها نیز با آمدن قایق به عقب برگشتند. آنچه شاید از جنگیدن این مدت مهم تر باشد نخوابیدن بچه ها به مدت 72 ساعت بود چرا که از صبح روز اعزام(چهارشنبه) تا صبح روز برگشت از خط عملیات(شنبه)، خواب به چشم کسی نرفته بود و مرحله اول عملیات کربلای 5 پایان یافت و نکات زیادی در رابطه با چگونگی و انجام عملیات کربلای 5 قابل ذکر است كه در شرایط و فضای بهتری باید تحلیل شود.