زندگی نامه شهید محسن پیروان
شهید محسن پیروان در سال ۱۳۴۴ در خانواده ای مذهبی و انقلابی در محله علیای کازرون چشم به جهان گشود. خانواده او ازاولین خانواده هایی بودند که بعد از رحلت آیت ا... بروجردی از حضرت امام خمینی تقلید کردند.
پدر شهید انسانی با کرامت و دارای فضل بود که سیرتی الهی داشت. مردی با خدا که هنوز هم در محله شان از او به بزرگی یاد می شود. مردی که در محله دارای احترام قابل توجهی بود.
محسن از همان دوران کودکی با مسایل دینی اشنایی پیدا نمود و از برادران بزرگترش که در مبارزه با رژیم طاغوت از مشهورین شهرستان به حساب می امدند راه و رسم مبارزه را اموخت و دارای بصیرتی سیاسی و دینی شد به طوری که گاه مباحثات سیاسی و دینی را با مخالفان اندیشه سیاسی امام انجام میداد.
در سال ۱۳۵۱ وارد مدرسه شد تا تحصیلات خویش را آغاز نماید. ۵ سال ابتدایی را با موفقیت و با معدلی بالا پشت سر گذاشت و در سال ۱۳۵۶ در حالی به کلاسی اول راهنمایی وارد شد که از نظر سیاسی و دینی از هم سن و سالانش بسیار جلوتر بود.
خانه انان پاتوقی بود برای نیروهای انقلابی پیرو خط امام که جلسات خود را در ان جا برگزار می کردند. و از این رو از زمان اغاز نوجوانی با انان حشر و نشر داشت و مبارزات خود را از همان جا آغاز کرد.
در سال 56 برادر بزرگترش تحت تعقیب نیروهای ساواک درامد ولی این مراقبت ها همیشگی نبود. از این رو مسایل امنیتی ایجاب می کرد که دقت بیشتری صورت گیرد. در همین زمان شهید محسن پیروان به عنوان رابط و این که دانش اموزی کم سن و سال است و کمتر به او شک می شود کار ارتباط با نیروهای انقلابی و پخش اعلامیه و کارهای دیگر را که به دلیلی مراقبت های شدید ساواک از دیگران برنمی آمد برعهده گرفت و انجام میداد.
در اسفند ماه ۵۷ با تشکیل اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش اموزان کازرون به این تشکل اسلامی و انقلابی پیوست و از همان زمان مسئولیت انجمن مدرسه خود را برعهده گرفت.
شروع مدارس در مهر ۵۸ و فعالیت گروهکها و احزاب مختلف سیاسی و اعتقادی در مدارس به مبارزه فرهنگی با آنان علم نمود و با تشکیل میزگردها و مناظراتی پیرامون مسایل اعتقادی و سیاسی خود به عنوان یک طرف مناظرات سر جلسه حضور پیدا می نمود و با راهنمایی های برادران بزرگتر خود انان را مغلوب خویش می ساخت.
در سال ۵۹ در مدرسه ابواسحق که در ان مشغول تحصیل بود متوجه شد که بعضی از طرفداران سازمان منافقین خلق در حال طراحی ترورهایی در سطح شهرستان هستند، ایشان طبق آنچه تکلیف خویش می دانست قضیه را با مسئولین سپاه در میان گذاشت که انان با مسئله به سادگی برخورد نمودند.
پس خود شخصا وارد عملی شد و با تنی چند از اعضای انجمن اسلامی مدرسه ابواسحق طی یک عملیات پس از جمع اوری اطلاعات لازم دانش اموزی را که از طرف سازمان منافقین خلق مسئولیت ترور یکی از شخصیت های کازرونی را برعهده داشت همراه با یک قبضه اسلحه کمری که قرار بود با ان عملیات ترور صورت گیرد در یکی از کلاس ها در حالی که داشت اسلحه را مخفی میکرد دستگیر و به سپاه تحویل دادند که این امر موجب شد تا بعضی از تروریست ها در این رابطه دستگیر شوند.
با شروع جنگ تحمیلی علی رغم این که برادرانش از همان روزهای اول جنگ و با گروه اول به جبهه ها اعزام شده بودند خود نیز در پی اصرارهای مکرری که بر خانواده اورد سرانجام در خرداد ۶۰ پس از اتمام امتحانات پایانی عازم جبهه شد. و از این پس تنها برای دادن امتحان و یا در صورت زخمی شدن به خانه برمیگشت.
چندین بار زخمی و مجروح شد. در یکی از عملیاتها مفقود شد و کسی از او خبر داشت تا این که از بیمارستان قم زنگ زد و گفت به مدد فاطمه زهرا(س) اکنون سالمم و تا مدتی دیگر به کازرون میایم. قضیه از این قرار بود که پس از مجروح شدن او را به عقب برمیگردانند و چون وضعش بسیار وخیم بوده او را به بیمارستان قم میبرند. او از پرسنل بیمارستان می خواهد که به خانواده اش خبر دهند چون مادرش طاقت شنیدن ندارد.
در همین ایام مادر شهیدی او را در بیمارستان می بیند و خود پرستاری از او را برعهده میگیرد و در جواب شهید می گوید.... در سال ۶۲ نیز پس از ثبت نام در مدرسه عازم جبهه میشود تا چون سالهای گذشته در خرداد ماه برای امتحانات پایانی برگردد و در امتحانات شرکت کند.
خواهرش به او می گوید امسال را دیگر بمان تا بتوانی دانشگاه قبول شوی ولی او در جواب میگوید ما همانجا درس میخوانیم این کتابها که چیزی نیست، درس درستکاری، درس شجاعت، درس رشادت و غیرت و ایمان همه نوع درس در جبهه یاد داده می شود و در آخر هم درس شهادت. تا شهادت نباشد اسلام و شیعه پابرجا نیست. و سپس این حدیث را از امام علی خواند که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»
در فروردین ۶۲ عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه که نیروهای کازرونی چند ماهی در آنجا بودند آغاز شد. شهید محسن پیروان که اکنون مسئول یکی از دسته های تخریب بود برای عملیات به معبر می زند تا معبر گشایی کند عملیات شروع می شود، هر چه از او می خواهند که کار تو تمام شده و الان خسته ای به عقب برگرد، او حاظر نمی شود برگردد.
در طول این عملیات از ناحیه پا زخمی می شود او را به همراه چند زخمی دیگر در چادری می گذارند ولی در پاتک عراق اثری از این چادر باقی نمی ماند و او در این جا مفقودالاثر میگردد.
سال ۱۳۷۸ گروه تفحص مدت هاست که شهیدی نیافته اند. ضدانقلاب داخلی در حالی فعالیت علیه انقلاب است و همه بچه های تفحص دست به دامان شهدا می شوند که از دست ما کاری ساخته نیست و بار دیگر شما فداییان انقلاب و ولایت باید بیایید و ان را حفظ کنید انچان که قبلا حفظ کرده اید.
مدتی نمی گذرد که شهدا خود را نمایان میکنند و یکی از این شهدا شهید محسن پیروان است
واین شهدا از شهرهایی ایران میگذرند استقبال مردم از این شهدا بسیار دیند نی است تابستان 78 در حالی که ضد انقلاب آخرین تحرکات خویش را انجام می دهند شهدا به میدان آمده اند و دوباره پوزه آنان را به خاک می مالند.
کاروان شهدا مدتی در تهران اسکان می یابند مقام عظمای ولایت بر آنان نماز می گذارد و سپس کاروان شهدا بسوی بارگاه امن و امان ایران علی بن موسی الرضا(ع) میروند تا پس از زیارت هشتمین اختر اسمان امامت و ولایت به شهرهای خویش برگردند.
شهید محسن پیروان 18 ساله بود که در خون تپید و اکنون پس از 18 سال به شهر برگشته است پیکر مطهرش را در غسالخانه بهشت زهرا گذاشته اند تا فردا آنان را به خاک بسپارند.
در این یک روز خانواده های شهدا برای آخرین وداع با انان به دیدن انان می ایند. بچه های انجمن نیز به همراه خانواده شهید محسن پیروان به بهشت زهرا می ایند تا یکی از اعضای شورای مرکزی انجمن را ببیند و با او میثاقی دوباره ببندند.
مادر شهید تا پشت در غسالخانه می آید ولی برمی گردد و می گوید آن چه در راه خدا داده ام دیگر به آن نگاه هم نمی کنم.
مادری که ۱۸ سال انتظار فرزندش را می کشید این گونه به زینب اقتدا می کند. مگر زینب دو طفلش را که در راه خدا و در رکاب حسین داد دیگر نامی از انان اورد و حتی بر قبرشان گریست، که زینبیان زمان ما این گونه کنند.
شهید محسن پیروان در تیرماه ۱۳۷۸ همراه با شهدای دیگری که هم کاروانیش بودند طی یک تشییع جنازه پرشکوه در قطعه شهدای بهشت زهرا در قبری که حدود ۱۵ سال به نام او ساخته شده بود دفن شد.
روحشی شاد و یادش گرامی باد
|