جستجو پیوند ها تماس با ما آرشیو اخبار صفحه نخست
 
شهید : بهمن شجاعی
فرزند : محمد
متولد : 1336
محل تولد : کازرون
تاریخ شهادت : 1360/06/24
محل شهادت : سوسنگرد
محل دفن : کازرون امامزاده سیدمحمد نوربخش
 

آوای دشتی شیر بهمن برای همیشه در گوش سوسنگرد ماند: یادداشت‌های شهید «نصرالله ایمانی»/7

آری، بهمن شهید شد و آواز خوشش تا ابد در صحرای جبهه‌های نورد و در خاکریز ساریه و بردشت گلگون دقاقله، در کوچه‌های پر پیچ و خم ابوجلال شمالی و در سنگرهای حمر و بردیه و بالاخره بر قتلگاهش،در کنار سنگر ضبط‌ شده باقی ماند.

 به گزارش سرویس «حماسه و دفاع» شهدای کازرون، کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان می‌کنیم. متن زیر بخش نخست «سفر پنجم» است. متأسفانه عمده یادداشت‌های مربوط به سفر چهارم در دفتری بوده که به هنگام شهادت در جیب شهید نصرالله ایمانی بوده و احتمالاً در آمبولانس یا محل تخلیه شهدا مفقود شده است.

*  *  *

آواز غم با شفقی که بخون نشست

هوا به شدت گرم بود. رفت و آمدها در اطراف سپاه پاسداران اوج دیگری گرفته بود. در اطراف مسجد و گردان علم‌الهدی سر و صداهای زیادی بود. ایاب و ذهاب فرماندهان زیاد صورت می‌گرفت. با چند نفر از دوستان، روانه دهلاویه شدم. هوا شرجی بود و گرمی هوا بی‌اندازه مرا رنج می‌داد. عرق از سرو رویم می‌ریخت. وقتی به دهلاویه رسیدیم دیدم بهمن در سنگر است سلام کردم و خسته نباشی گفتم. دو سه روز بود به شهر نیامده بود. کمی دلم به حالش سوخت، گفتم: «بهمن! بیا برو استراحت کن.» گفت: «در شهر کاری ندارم؛ می‌مانم همین جا.»

اخلاق بهمن به کلی عوض شده بود. با لحن ملایمی صحبت می‌کرد. در جمع که نشسته بودیم، حرفی نمی‌زد. علی خسروانی با ماشین یخی آمد. با مجید محمدلو همراه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، مقداری یخ گرفتیم و گذاشتم داخل صندوق. بهمن در سنگر دیده‌بانی ایستاده بود. قیافه‌اش مظلوم جلوه می‌داد. به دلم اثر کرده که بهمن همین روزها شهید می‌شود، سعی می‌کردم در این چند روز، از من ناراحت نشود؛ چرا که قبلاً زیاد از من دلخور شده بود.

نزدیکی‌های ظهر بود، ماشین غذا جلو سنگر ترمز کرد. حسین بود؛ حسین کاظم‌پور؛ از بچه‌های بومی. هر وقت می‌آمد می‌گفت: «شیر، شیربهمن! بیا، ناهار بگیر» و بلافاصله بهمن می‌رفت و ناهار می‌گرفت. یادم نیست آن روز بهمن رفت یا نه. بعد از اینکه ناهار گرفتیم، بهمن اذان گفت. صدای اذان بهمن تا اندازه‌ای با روزهای قبل فرق می‌کرد؛ سوز و گدازش بیشتر شده بود. وضو گرفتیم. من بودم با اکبر دهقان و رحمان رضازاده و اکبر میراب و قدرت‌الله آقای برادی و رسول رضوی و غلام صفایی و عبدالرحمن شکوهی. برای اینکه یک نفر جلو برود، به هم تعارف کردیم. فوراً دیدم که بهمن رفت و جلو ایستاد. مو به بدنم سیخ شد، غرق در تعجب شدم. چطور شد بهمن هیچ وقت تا به حال نرفته بود جلو؛ ولی امروز ظهر رفت. اذان و اقامه گفت و نماز را شروع کرد. نماز را با لحنی موزون و سوزناک خواند. گریه‌‌ام گرفت در سجده آخر سوره اِنّا اَنزَلناه خواند. دیگر به طور قطع برایم ثابت شد که بهمن تا 24 ساعت دیگر بیشتر مهمان ما نیست. بعد از نماز، به طور همیشگی چند مسئله از رساله امام برای برادران خواندم. بعد ناهار را خوردیم. بعضی از برادران خوابیدند. بهمن هم خوابید. برای مدتی بیدار ماندم.

نزدیکی‌های عصر بود بچه‌ها را بیدار کردم. ماشین غذا آمد و شام داد. شام، نان و انگور و سبزی و پنیر بود. بهمن دوباره اذان گفت. این بار رسول رضوی، امام جماعت شد. بعد از اینکه نماز خواندیم، رسول پست‌های نگهبانی را تعیین کرد. من گفتم: رسول! امشب من و رحمان رضازاده با هم بنویس.» بعد رسول یک‌مرتبه با ناراحتی گفت: «تو برای نفست کار می‌کنی.» از این حرف ناراحت شدم. بعد سخن به درازا کشید و هر درگیری لفظی شدت ‌گرفت. به رسول گفتم: «اینکه می‌گویم با رحمان، برای این است که از من زرنگ‌تر است و دوست دارم با رحمان باشم تا خوابش نبرد.»

بالاخره با رحمان به سنگر دیده‌بانی رفتیم. شام را هم در سنگر با هم خوردیم. وقتی که با رسول درگیری لفظی داشتیم، بهمن آمد و صورتم را بوسید و گفت اشکالی ندارد؛ احترام همدیگر را داشته باشید. بعد از مدتی، بچه‌ها همه خوابیدند. من و رحمان هم در سنگر بودیم. بعد آمدم داخل سنگر اجتماعی نشستم و کمی قرآن خواندم. همه در خواب بودند. نگاهی به بهمن انداختم؛ خوابیده بود. شال سفیدی روی صورتش بود. پیشانی‌اش بیرون بود. آنچه بیش از حد توجه مرا به خود جلب کرد این بود که پیشانی بهمن بی‌اندازه نورانی شده بود. باز به حقیقت دریافتم که بهمن شهید می‌شود.

نیمه شب، بهمن که خودش بیدار بود، شروع کرد به نماز شب خواندن. من هم در فاصله‌ای که با او داشتم نماز می‌خواندم. بعد بهمن اذان صبح گفت. هر کس نماز صبح را به فُرادا خواند. وقتی هوا روشن شد، رسول و اکبر میراب و قدرت‌الله آقا برادی به شهر آمدند.

24 شهریور 60 آفتاب طلوع کرد. یک تفنگ سوخته پیدا کرده بودم. آن را آوردم که درستش کنم. قنداق نداشت. از یک تکه چوب سعی کردم برایش قنداق درست کنم. مشغول کار شدم که علی جمشیدی و چند نفر دیگر که در گروه چمران بودند، پیش ما آمدند. تعارف کردیم و نشستند. در سنگر، بهمن خوابیده بود. صبحانه خوردیم. نان و تخم مرغ سهمیه بهمن را گذاشتیم که علی جمشیدی خورد. بعد از چند لحظه، بچه‌ها رفتند ناهار آوردند. بعد از چندی، بهمن اذان گفت. باز این صدای اذان بهمن، مثل اذان‌های قبل نبود؛ سوز و گداز داشت. موقع شروع نماز، باز بهمن رفت و جلو ایستاد. تمام بچه‌ها تعجب ‌کردند. در این نماز بهمن، اکثر بچه‌ها به گریه افتادند. باز بهمن در سجده آخر، سوره اِنّا اَنزَلناه خواند.

ناهار خوردیم و بلافاصله من آمدم سوسنگرد؛ چون صبح فرمانده عملیات خط گفته بود: «امروز ظهر، جلسه فرماندهان است؛ با رسول رضوی بیایید به دفتر گردان.» هوا بسیار گرم بود. مقداری از راه را پیاده طی کردم. وسیله‌ای پیدا نکردم. بعد از طی مسافتی، ماشینی پیدا شد و به طرف سوسنگرد راه افتادم. مستقیماً به مقر رفتم. آن موقع، مقر گروه در بهداری و بهزیستی بود. وارد اتاق شدم. بچه‌ها خواب بودند. رسول هم خوابیده بود. صدایش زدم و او را بیدار کردم. مسئله را برایش گفتم. بعد بلند شد و لباس پوشید با هم آمدیم مقر گردان. فرمانده گردان، برادر فرزانه بود. گفت: «برو اکبر میراب هم بیاور.»

خودم آمدم و اکبر را بیدار کردم. با هم آمدیم گردان. اکبر دستش زخمی شده بود. بعد از چندی، سوار ماشینی شدیم. آمدیم گردان بهرامی. پائین نوپل، در وسط ابوجلال جنوبی، مقر گردان بود. نگاهی به داخل فضای ساختمان گردان انداختم. قیافه یکی از برادران توجهم را جلب کرد. فکر می‌کردم او را می‌شناسم. اسمش بر سر زبانم بود. هر کار کردم، یادم نیامد. بعد متوجه شدم که محمود یاسین، یکی از عزیزترین دوستانم در هویزه است؛ از مسجد جزایری اهواز. از شرم نتوانستم به او سلام کنم. در همین موقع، جلسه شروع شد. تمام سرپرست گروه‌ها آمده بودند و سرپرست تدارکات. فرمانده عملیات سپاه، برادر جعفری بود و بشردوست هم یکی از معاونانش بود.

در این جلسه، نقشه عملیات کشیده شد. محورهایی که قرار بود در آن حمله شود، مشخص و گروه‌های عمل‌کننده و سرپرست محورها تعیین شدند. قسمت عملیاتی گروه کازرون و چند گروه دیگر، محور 3 در قسمت دقاقله بود. کلاً من دوست نداشتم که ما را در منطقه سویدانی به عملیات ببرند. از آن منطقه، روی خوشی نداشتم؛ مثل اینکه برایم شوم بود. وقتی اسم دقاقله را می‌شنیدم، مو بر بدنم سیخ می‌شد. به یاد یک سال پیش می‌افتادم که در کنار رودخانه نیسان سنگر داشتیم. به یاد رخسار تابان داودی و پرآور و اعتمادی می‌افتادم که چگونه مظلوم‌وار در پشت رودخانه نیسان شهید شدند. به یاد می‌آوردم خیانت‌های بنی‌صدر ملعون را که باعث شد ما از دقاقله عقب‌نشینی کنیم و به سوسنگرد بیاییم. فکر می‌کردم که هنوز دقاقله مثل قبل است؛ ولی فرمانده عملیات گفت که دقاقله با خاک یکسان شده است. بله، مزدوران این روستا را که از زیباترین روستاهای جنوب سوسنگرد بود، با بلدوزر زیر و رو کرده بودند. قرار بر این شد که گروه کازرون، اولین گروهی باشد که به خاکریز حمله کند، و بعد گروه‌های عملیاتی دیگر. در محور 3، 4 گروه سپاه و 4 گروه ارتش باید حمله کنند؛ اولین گروه از کازرون، یک گروه از یزد و دو گروه هم از ایذه. فرماندهی گروه کازرون، به عهده رسول رضوی بود. فرمانده تمام نیروهای حمله‌کننده در محور، سعید درفشان از اهواز ـ یکی از بچه‌های مسجد جزایری اهواز ـ و معاون فرمانده عملیاتی محور هم من بودم. قرار شد که شب بعد از نماز به شناسایی برویم. وعده دادیم که با هم بعد از نماز خواهیم آمد.

بعد از ترک جلسه، به مقر رفتیم. با رسول تصمیم گرفتیم که سری به دهلاویه بزنیم و جریان حمله را به بچه‌ها بگوییم تا آمادگی داشته باشند و از اینکه امشب نمی‌توانیم در پیش آنها باشیم، معذرت بخواهیم. ساعت تقریباً 5/4 بود که به دهلاویه رفتیم. تا پای سنگر رسیدیم، 5 بعدازظهر شده بود. داخل سنگر اجتماعی، از برادران خداحافظی کردیم و جریان را گفتیم که: «امشب هم می‌خواهیم به شناسایی برویم.»

بهمن در سنگر بود. اکبر دهقان، غلام صفایی، مسعود حسنی اصل، عبدالرحمن شکوهی و رحمان رضازاده. وقتی که می‌خواستم با رسول و اکبر میراب به سوسنگرد برگردیم، بهمن آمد کنار سنگرهایی که هر عصر خودم در آن می‌نشستم و دعای سمات می‌خواندم، نشست. هیچ وقت بهمن موقع بیکاری، بیرون از سنگر نبود. همیشه در سنگر دیده‌بانی بود؛ حتی بعضی اوقات در همان سنگر دیده‌بانی می‌خوابید. به بهمن نگاه کردم. اوهم نگاه معصومانه‌ای به من کرد و با تسبیحی که در دست داشت، دائم ورد می‌گفت و زیر لب زمزمه می‌کرد. رسول رضوی هم دستی به سر و صورت بهمن کشید، او را بوسید و گفت: «بهمن! چرا ناراحتی؟»

بهمن با خنده‌ای گفت: «اصلاً ناراحت نیستم؛ خیلی هم خوشحالم.» ما سه نفر با هم خداحافظی کردیم. به سوسنگرد رفتیم. کنار پل پیاده شدیم. رسول تقریباً 20 متر با اکبر میراب، همراه هم، به طرف مقر راه می‌رفتند. در مسیر خیابان که می‌آمدم، یک مرتبه صدای آوازهای دشتی بهمن در گوشم نواخته ‌شد. بدنم به لرزه افتاد. بی‌خود گریه‌ام گرفت. یک‌مرتبه دیدم که اکبر دهقان با یک آمبولانس که سریع می‌رفت، صدا زد: «بیایید.» خوب متوجه نشدم که چه شده است. دلم زیاد گرفته بود. رسول ‌گفت بروم بیمارستان؛ ولی نرفتم. سه نفری با هم به مقر آمدیم. هنوز وسایل را بیرون نیاورده بودیم که اکبر با حالت عصبانی آمد و گفت: «داد زدم که بیایید بیمارستان؛ نیامدید! بهمن شهید شد.» تا گفت بهمن شهید شد، تمام برنامه‌های این دو سه روز پیش مثل پرده سینما جلو چشمانم ظاهر ‌شد.

بعضی از لحظات را باور نمی‌کردم. به طرف بیمارستان راه افتادیم. داخل سردخانه رفتیم. پارچه ملحفه‌ای که روی برانکارد بود، برداشتیم و پیکر تکه‌تکه شده بهمن را دیدیم. به چشمانش نگاه کردم مثل همان شب به خواب بود، پیکر بهمن، تنها یک سر و صورت سالم داشت، از گردن تا کف پایش بیش از صد تکه شده بود. بوی خوشی از پیکرش به مشام می‌رسید. فاتحه‌ای خواندم و با برادران برگشتیم به مقر؛ در بهداری و بهزیستی. شاید برای هیچ‌کدام از شهدای گروه در جبهه به اندازه بهمن گریه نکردم. آری، بهمن شهید شد و آواز خوشش تا ابد در صحرای جبهه‌های نورد و در خاکریز ساریه و بردشت گلگون دقاقله، در صفر سال 59 و در کوچه‌های پر پیچ و خم ابوجلال شمالی و در سنگرهای حمر و بردیه و بالاخره بر قتلگاهش، در کنار سنگر که کاخ سبز شد، ضبط‌شده باقی ماند. آری، بهمن شهید شد و صفت شیر بودن را بر تمامی سنگفرش کوچه و بیابان سوسنگرد و بر صفحه قلب‌های رزمندگان جبهه‌های جنگ سوسنگرد با خونش حک کرد.

اگر چه بهمن شهید شد، ولی هنوز آواز دشتی او، در بیابان‌های کرخه نور ـ طراح، در گوش‌ها طنین‌انداز است. اگر چه بهمن شهید شد، ولی هنوز نفیر رگبار مسلسلش برای همیشه سینه ظالمین و متجاوزین را سوراخ می‌کند. آن شب در مقر کسی نبود که چشمانش از فراق بهمن گریان نباشد. تنها ما در شهادت بهمن گریه نمی‌کردیم، دیگران هم در سوگ او می‌سوختند؛ چرا که معروفیت بهمن در طول جبهه برای همه مشخص بود. سرها را در آغوش یکدیگر می‌گذاشتیم و گریه سر می‌دادیم. خوش بودیم از اینکه این چنین شهید شد. حتی یک آخ هم نگفت. همدیگر را دلداری می‌دادیم.

قرار شد فردا صبح، اکبر دهقان جسد بهمن را به کازرون ببرد. اول به رحمان گفتم؛ قبول نکرد. اکبر به خاطر اینکه همسایه بودند، قبول کرد. صبح فردا، در اولین فرصت اکبر رفت. جسد بهمن را همان شب بردند اهواز؛ در سردخانه اهواز. قرار بود اکبر اگر بتواند، به زودی برای حمله برگردد؛ چون تعداد نیروی ما کم بود. آن شب با اینکه شهادت بهمن پیش آمده بود، ولی من و رسول و اکبر میراب و دیگر برادران، مصمم‌تر از همیشه جهت پیکار با مزدوران آماده شده بودیم. در مدت کوتاهی، خبر شهادت بهمن در سوسنگرد پیچید. هر کس را که می‌دیدی، می‌گفت شیر بهمن در دهلاویه ـ از گروه کازرون ـ شهید شد. شیر شهید شد. هر کجا می‌رفتیم، ما را در آغوش می‌گرفتند و تبریک شهادت بهمن را عرضه می‌داشتند.

1360/06/24

برداشت مطالب فقط با ذکر منبع مجاز می باشد